سلامی دوباره
سلامی در راه است
پر ا ز اشتیاق اما نیازی نبود من و تو دیرگاهی است که می شناسیم چشمهارا
اینجا خدایی است که بالای سرم روشنایی میریزد . اینجا خدایی است که بی قرار پردیس است . مدام تکرارش می کنم .
روزگاری بود که دلم برای آسمانش تنگ می شد. چقدر دلتنگ بودم وقتی آسمانم آبی بود. چقدر دلتنگ بودم که دیگر روزها مجال آسودن در دل ستاره ها را ربوده بودند و به سیاهی ها فروخته بودند
پیرمردها چقدر سفیدند . همیشه می خندند . پیر مرد بودن را دوست دارم
دلم برای خورشید عمود جزیره ی کوچکم تنگ شده است. من باشم گرما که سهل است تحملش